دیگر در خواب هم تو را نخواهم دید.
به خودم قول داده ام در خوابهایم با تو قرار نگذارم .
آخر پدرم بو برده است ! هر صبح سراسیمه بالای سرم می آید، بلند می گوید : بیدار شو بانو زلیخا !
اما پیراهن دریده ام نمی گذارد بگویم : تو یوسف نبودی عزیز دلم !